کربلا بودیم، شب از نيمه گذشته بود، هتل در سكوت و آرامش به سر ميبرد. بهترين فرصت بود تا در لابي هتل بشينيم و كارهايمان را انجام بدهيم. به اتفاق دوست خوبم علي البرزي (خبرنگار) در لابي هتل مستقر شديم و با رایانههای شخصیمان گزارشهاي خبري را تنظيم ميكرديم. در حين كار با هم حرف ميزديم و اتفاقات آن روز را با هم مرور ميكرديم که ناگهان احساس كرديم، سايه شخصی روي مانیتور افتاده است. نگاهي به هم كرديم و آرام و نگران سرمان را برگردانيم. مردي درشت اندام با چهرهاي كه خشونت از آن ميباريد، پشت سر ما ايستاده و به محض اين كه متوجه حضور او شديم، با خشونت گفت: «اينترنت، اينترنت الممنوع»
سعي كرديم به او بفهمانيم كه ما خبرنگار و مشغول تنظيم خبرها هستيم. اما گوشش به حرف ما بدهکار نبود. بعدها متوجه شديم او از ماموران فعال اداره اطلاعات و امنيت عراق است و تصور كرده ما مشغول جاسوسي هستيم. عاقبت با عصبانيت و ناراحتي وسايلمان را جمع كرديم و به اتاق برگشتيم.
دقايقي بعد صداهاي گوناگوني سكوت هتل را در هم شكست. وقتي از پنجره اتاق به بريرون نگاه كرديم، ماشينهاي مدل بالا و سپاه رنگي را ديديم كه در محوطه هتل توقف كرده و تعدادي مامور مشغول نگهباني از اطراف هتل هستند.
با خود گفتيم احتمالا ماموران به دنبال چند جاسوس و خرابكار هستند. جالب اين كه تصور نميكرديم چه اتفاقي در انتظار ما است.
ناگهان چند ضربه به در اتاق خورد. ترس وجودمان را فرا گرفت. نكند ماموران دنبال ما هستند تا اتفاق لابي هتل را دوباره پيگيري كنند؟!! دلمان نميخواست در اتاق را باز كنيم، ولي براي آنها باز كردن در اتا كاري نداشت. با نگراني به سمت در رفتيم. وقتي در باز شد يكي از مسؤلان هلالاحمر با اضطراب گفت: زودتر لبتابهاتون رو مخفي كنيد و یه جا مخفي شين!
با تعجب گفتم: اتفاقي افتاده؟
با پوزخندي گفت: واقعا متوجه نشدين تو هتل چه اتفاقاتي افتاده؟ متوجه اين لشكركشي نشدين؟ ماموران اطلاعات عراق براي دستگيري شما به هتل يورش آوردند.
ترس تمام وجودمان را گرفته بود. اگر دستگیر میشدیم به چه زبانی باید آنها را متوجه میکردیم که جاسوس نیستیم. خيلي سريع لبتابها را زير لحاف و تشك مخفي كرديم. هر لحظه امكان آمدن ماموران اطلاعات این کشور همسایه به اتاق وجود داشت، چرا که به دنبال جاسوسان جوان بودند.
پس از مخفي كردن لبتابها، در اتاقمان را قفل كرديم و به كمك يكي از مسئولان هلالاحمر در جايي مطمئن مخفي شديم.
هتلي كه تا ساعتي قبل در سكوت و آرامش بود، حالا پر از فريادهاي گوشخراش ماموران امنيت عراق شده و همه نارضايتي خود را از وضعيت موجود ابراز ميداشتند. نگراني ما هر لحظه بيشتر ميشد، اگر لبتابهاي ما را ميبردند چه؟ دقايقي نفسگيري بود، پر از دلهره و اضطراب.
ماموران پس از چند ساعت جستجو، وقتي جاسوسان جوان را پيدا نكردند دست از پا درازتر به دفتر خود برگشتند. با رفتن آنان ما هم وسايلمان را برداشتيم و از هتل زديم بيرون تا دوباره اتفاق تازهاي را شاهد نباشيم.
وقتي به ايران بازگشتيم، در فرودگاه امام خمینی (ره) متوجه شدم كه چمدان من نیست كه در آن دور بين عكاسي، لبتاب هديه استاندارد كربلا و... قرار داشت.
پس از كلي پيگيري، متوجه شدم چمدان من اشتباها با پرواز دیگری در مسیر مصر قرار گرفته و برگشت ساك دو ماه طول خواهد كشيد. بعدها متوجه شدم پليس عراق پس از آن شب ما را زيرنظر داشت و هنگام خروج از فرودگاه در قسمت بار، كيفم را براي بازرسي برداشتند. آنها تمام اطلاعات موجود در لب تاب را بررسی کرده و كارت حافظه دوربين عكاسي را نيز ضبط كرده بودند. وقتي تفتيشها به اتمام رسيد، ساكم با پروازي ديگر به مصر فرستاده شد. بالاخره پس از دو ماه، ساكم را تحويل گرفتم؛ البته بدون كارت حافظه دوربين عكاسي كه پر از عكسهاي يادگاري و عكسهاي مختلف از اماكن مذهبي بود.
علي احمدينيا - خبرنگار و عکاس خبرگزاری سلامت
نظر شما